♥روستــــــــــای رســـــــــتاق♥
::وبلاگ رسمی روستای رستاق::



اشعار خیام

افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
وآن مرغطرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كي آمدوكي شد خیام

 

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

 

در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

 

آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

 

در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است خیام

 

چون آب به جويباروچون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت خیام

 

اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام

 

تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام

 

از منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام

 

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام 

 

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام

 

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد 
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران  دنیا چون شد خیام

 

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام

 

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام

 

دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

 

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام

 

یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام

 

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام

 

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

 

بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

 

در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای خیام

 

هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام

 

 وبلاگ جملات حکیمانه



:: موضوعات مرتبط: اشعار خیام، ،

نویسنده : ♥admin♥‏ تاریخ : شنبه 17 خرداد 1393

اشعار نظامی

بسم‌الله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم  نظامی

 

ای همت هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده 
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی 
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست 
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به 

ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما 
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم 
یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان 
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین 
بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر 
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت  
درگذر از جرم که خواننده‌ایم
چاره ما کن که پناهنده‌ایم  نظامی

 

خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدائی تو راست 
پناه بلندی و پستی توئی
همه نیستند آنچه هستی توئی 
همه آفریدست بالا و پست
توئی آفریننده‌ی هر چه هست 
توئی برترین دانش‌آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک 
چو شد حجتت بر خدائی درست
خرد داد بر تو گدائی نخست...   
توئی کافریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشن‌تر از آفتاب 
تو آوردی از لطف جوهر پدید
به جوهر فروشان تو دادی کلید   
نبارد هوا تا نگوئی ببار
زمین ناورد تا نگوئی ببار 
جهانی بدین خوبی آراستی
برون زان که یاریگری خواستی.. 
ز گرمی و سردی و از خشک و تر
سرشتی به اندازه یکدیگر 
چنان برکشیدی و بستی نگار
که به زان نیارد خرد در شمار 
مهندس بسی جوید از رازشان
نداند که چون کردی آغازشان 
نیاید ز ما جز نظر کردنی
دگر خفتنی باز یا خوردنی 
زبان برگشودن به اقرار تو
نینگیختن علت کار تو 
حسابی کزین بگذرد گمرهیست
ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست نظامی

 

خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسی 
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود 
جهان می‌گذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی 
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حال 
همه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم است 
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان  نظامی

 

به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید 
در چاره‌سازی به خود در مبند  
که بسیار تلخی بود سودمند 
نفس به کز امید یاری دهد  
که ایزد خود امیدواری دهد نظامی

 

به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار 
سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند 
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری 
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری 
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست 
بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایه‌های کهن 
زمان تا زمان خامه‌ی نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند  نظامی

 

دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست 
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس 
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار 
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد 
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ 
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند... نظامی

 

فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد 
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است 
اگر بی‌عشق بودی جان عالم  
که بودی زنده در دوران عالم 
کسی کز عشق خالی شد فسردست  
کرش صد جان بود بی‌عشق مردست 
نروید تخم کس بی‌دانه عشق  
کس ایمن نیست جز در خانه عشق 
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست  
که بی او گل نخندید ابر نگریست 
شنیدم عاشقی را بود مستی  
و از آنجا خاست اول بت‌پرستی 
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ  
به معشوقی زند در گوهری چنگ 
که مغناطیس اگر عاشق نبودی  
بدان شوق آهنی را چون ربودی 
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه  
نبودی کهربا جوینده کاه 
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند  
نه آهن را نه که را می‌ربایند 
هران جوهر که هستند از عدد بیش  
همه دارند میل مرکز خویش  نظامی

 

در عشق چه جای بیم تیغ است  
تیغ از سر عاشقان دریغ است 
عاشق ز نهیب جان نترسد  
جانان طلب از جهان نترسد... نظامی

 

بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا 
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم  نظامی

 

بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را 
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است  نظامی

 

آن پیر خری که می‌کشد بار  
تا جانش هست می‌کند کار 
آسودگی آنگهی پذیرد  
کز زیستن چنین بمیرد ... نظامی

 

کبکی به دهن گرفت موری  
می‌کرد بر آن ضعیف زوری 
زد قهقهه مور بیکرانی  
کی کبک تو این چنین ندانی 
شد کبک دری ز قهقهه سست  
کاین پیشه من نه پیشه تست 
چون قهقهه کرد کبک حالی  
منقار زمور کرد خالی 
هر قهقهه کاین چنین زند مرد  
شک نه که شکوه ازو شود فرد 
خنده که نه در مقام خویش است  
در خورد هزار گریه بیش است... نظامی

 

خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی 
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم 
تو با چندان عنایت‌ها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری 
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرم‌های تو ما را کرد گستاخ 
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم 
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را 
من آن خاکم که مغزم دانه تست
بدین شمعی دلم پروانه تست 
توئی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی 
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز  نظامی

 

بزرگا بزرگی دها بی کسم
توئی یاوری بخش و یاری رسم 
نیاوردم از خانه چیزی نخست
تو دادی همه چیز من چیز توست 
عقوبت مکن عذر خواه آمدم
به درگاه تو روسیاه آمدم 
سیاه مرا همه تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید 
سرشت مرا که آفریدی ز خاک
سرشته تو کردی به ناپاک و پاک   
خداوند مائی و ما بنده‌ایم
به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم 
هر آنچ آفریده است بیننده را
نشان میدهند آفریننده را نظامی



:: موضوعات مرتبط: نظامی، ،

نویسنده : ♥admin♥‏ تاریخ : شنبه 17 خرداد 1393

اشعار مولوی

بشنـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد
از  جـداییــهـــا  حکـــــایت  مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا  مـــــرا  ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم  مــــــرد و زن  نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــویــم  شـــرح  درد  اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا
مولوی

 

مــن  غلام  قمــرم ، غيـــر  قمـــر  هيــــچ  مگو
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هيچ مگو
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم
گــفت : آن  چيـــز  دگـــر  نيست  دگـر ، هيچ  مگو
من  به  گــوش  تـــو  سخنهاي  نهان  خواهم  گفت
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو
قمـــري ، جـــــان  صفتـــي  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر  هيـــچ  مگــو
گفتم : اي دل چه مه است ايــن ؟ دل اشارت مي كرد
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر  هيچ  مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت : اين غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو،رخت ببر،هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟
گفت : اين  هست  ولـــي  جان  پدر  هيچ  مگو
مولوی

 

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو  همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا  در چــه هوایید
گــر صـــورت  بی‌صـــورت  معشـــوق  ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتیــــد
یــک  بـــار  از  ایـــن  خانــه  بــر  این  بام  برآیید
آن  خانــــه  لطیفست  نشان‌هـــاش  بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی

 

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو  پیمانــه شـو
باید  کـــه  جملــه  جــان  شــوی  تا  لایق  جانان  شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو...
مولوی

 

هلـــه  نومیـــد  نباشی  کـــه  تـــو  را  یـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  کـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر کـــن  آن جا
ز پس صبر تـــو را او به ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
مولوی

 

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن  وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
مولوی

 

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا
این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوی

 

عـــــالم همـــه دریــا شـــود دریـــا ز هیبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمی  گــــر  خــــویش  بـــا  آدم  زند
دودی بـــرآید از فلك نــی خلق مـــاند نــی ملـــك
زان  دود  ناگــــه  آتشی  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشكافد آن دم آسمان نی كون ماند نی مكان
شوری درافتد در جهــان وین سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج دریای عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشیـد  افتــد  در  كـــمی  از  نـــور  جان  آدمی
كـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا كـــه محرم كـم زند...
مولوی

 

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاکم  نه  ز آبم  نه  از  این  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ایــن  دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم...
مولوی

 

بـــی همگــــان بســـــر شـــــود  بی تـو  بســـــر  نمـــی شــــود
داغ  تـــــو  دارد  ایــــن  دلـــــم  جــــای  دگـــــــر  نمــــی شـــود
دیـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــی کند  دل  ز تـــو  نـوش  می کند
عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــی تـو  بســر ن می شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــویی  ملکت  و  مــــال  مـــن  تـویی
آب  زلال  مــــن  تــــویی  بــــی  تــــو  بســــر  نمی شـود
گـــــاه  ســــوی  وفــــا  روی   گــــاه  ســوی  جفــــا  روی
آن  منــی  کـــجا  روی  بـــی  تــــو  بســـــر  نمی شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر کنـــی  تـــوبـــــه  کــننـــــد  بشــکنــی
ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو بســر نمی شــود
بی  تـــو  اگـــر  بســـر  شدی  زیــر  جهــان  زبر  شدی
باغ  ارم  سقــر  شــدی  بــی تــو  بســر  نمــی شـود
گــــر تـــو ســری قــدم شـوم  ور تــو کفی  علم شوم
ور بــــروی عــــدم  شــــوم  بی تـو  بسـر  نمی شود
خــواب مــــرا ببستــــه ای  نقـــش مــرا بشسته ای
وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو بسر نمی شود
گـــر  تـــو  نباشی  یار من  گشت  خراب کــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
ســر ز غـم تو چون کشم  بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم  نیست جـدا ز نیــک و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بی تو بسر نمی شود
مولوی

وبلاگ جملات حکیمانه

منبع:WwW.jomalatziba.blogfa.com

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار مولوی، ،

نویسنده : ♥admin♥‏ تاریخ : شنبه 17 خرداد 1393


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ♥روستــــــــــای رســـــــــتاق♥ مي باشد.